کلاه نیست تعین که ما ز سر فکنیمش


مگر به خاک نشینیم کز نظر فکنیمش

غبار ما و منی کز نفس فتاد به گردن


ز خانه نیست برون گر برون در فکنیمش

مآل کار ندیدیم ورنه دیدهٔ عبرت


جهانش آینه دارد به خاک اگر فکنیمش

سری که یک خم مژگان به خاک تیره نماند


چو اشک شمع چه لازم که با سحر فکنیمش

هزار حسرت گفتار می تپد به خموشی


نفس به ناله دهیم آنقدر که بر فکنیمش

چو شمع سر به هوا تا کجا دماغ فضولی


بلندیی که به پستی کشد ز سر فکنیمش

به غیر خجلت احباب عرض شکوه چه دارد


گلاب نیست که بر روی یکدگر فکنیمش

چه ممکن است نچیند تری جبین مروت


ز سر فکندن شاخی که از تبر فکنیمش

ز ضبط ناله به دل رحم کرده ایم وگرنه


جهان کجاست که آتش به خشک و تر فکنیمش

غنیمت است دو روزی حضور پیکر خاکی


جز این لباس چه پوشیم اگر ز بر فکنیمش

سری به سجدهٔ پیری رسانده ایم که شاید


ز نقش پا قدمی چند پیشتر فکنیمش

حریف دعوی دیگر کجاست جرأت بیدل


به پای فیل فتد گر به پشه در فکنیمش